و لحظه های جاری زمان که برایم سالها ی روبه رو یم را به ثانیه ها خرد می کنند .
امروز هم از آسمان آبی تا کهکشان دیدگانت ، زمزمهء رود نجوا سروده بود.
می دانی که از خیال بارانیشان ، سبد سبد غصه خاطره ام را می فشارد.
غرق می شوم تا خیال تو که بارانیم کند و باد که این بار ...
از خیال جنگل تا آشیانهء آبی عشق درختان به انتظار دستانمان آرمیده اند اگر در هم بفشرد آنگونه که گرمی تو ، سردی من ، حلقه های آبی نقره فام را در هم ... .
آسمانی من ! می دانم و باز هم می گویم : بر نداشته هایم خرده مگیر ... .
کنار من که بایستی با دو چشم تو آسمان در اختیار و با پاهای من ، کویر ، در اندیشهء عبور ...
چه بی پیرایه برای دلتنگیت گریسته ام زیر پل میان بازوان گشودهء پل .