میان تپه های خیال من آسمان بود و ستاره ها - یک شب نقره ای - و دشتی که از گذشته هایم تا فردایی دور گسترده بود و آن اسب سیاه وحشی که بر پوسته های خاطره هایم می تاخت . .... اشک در حباب سیاه چشمانم لانه کرد . .... من بودم و سکوت شیهه ها . او بود که روی خط کشی های دل من می تاخت .
من بودم در تکرار سکوت دشت و اسب سیاه وحشی که می تاخت میان تپه های خیال من .
گلرخ جان.........خیلی شعرت زیبا بود(هست یعنی)
امیدوارم در زندگی تنها با اسب سیاه وحشی و سکوت نباشی
عشقت پاینده
سلام شعر واقعا زیبایی هستش..موفق و موید باشید وبلاگ سبز و دیدنی دارید..پیش ما هم بیاید...موفق باشی..
:) شعر قشنگی نوشتی...منو یاد طوطی سبز وحشیم انداختی
گلرخ جان مرسی که به من سر زدی بازم پیش ما بیا
گلرخ جان -دوست دارم وقتی به وبلاگم سر میزنی زیر قدمهاتو پر از گل نسرین کنم من عاشق رنگ زمینه وبلاگت هستم موفق باشی -به امید دیدار-نگین
سلااااااااام! خووووبین؟! نت هی می اومدم سر می زدم! ولی خراب بودین!!! :)من خونمو عوض کردم! دیگه آزاد مثل قاصدک نیستم! :) حالا آزاد تر از قاصدکم! :)