" کلاغی که به مترسک مزرعه احساسم خو کرده
آسمانی که هجوم ابرها امانش نمی دهد
زمینی که بذرهای محبت قلبم را در آن کاشته ام
خدایی که ! ...
هست.
نیست.
می آید ؟ ...
ایمانی که ، ...
مجال گفتنم نمی دهد ... "
آفتابی کو؟
..................................................
دوست داشتن
هجمه مکرر قلبی ست
که با هر تپش به سوی تو می آید .
پنجره
بگشای از هم
چون کتاب قصه خورشید
تا امیدم باز جوید
در صدفهای دهان رنج
صبخ مروارید تاب اش را
به ژرفا ژرف این دریای دور افتاده ی نومید !!!!!!!!!!
واقعا می اید .. ؟
آفتاب وجودت را روشنایی بخش مزرعه احساست گردان....
پایدار باش بر پیمانت که آنگونه ......