" کلاغی که به مترسک مزرعه احساسم خو کرده
آسمانی که هجوم ابرها امانش نمی دهد
زمینی که بذرهای محبت قلبم را در آن کاشته ام
خدایی که ! ...
هست.
نیست.
می آید ؟ ...
ایمانی که ، ...
مجال گفتنم نمی دهد ... "
آفتابی کو؟
..................................................
دوست داشتن
هجمه مکرر قلبی ست
که با هر تپش به سوی تو می آید .
من بی خیال لحظه هایی که نیامده اند چشم می بندنم
تا صبح
که مهرتاب بر بستر عاشقیمان گسترده شود
قاصدک
بعضی از آدمها به تو فکر می کنند
بعضی از آنها به تو توجه می کنند
بعضی ها عاشقت می شوند
بعضی ها آرزو دارند هدیه شان را بپذیری
بعضی ها فکر می کنند تو برای آنها یک هدیه هستی
بعضی ها دلتنگت می شوند
بعضی ها برای موفقیت هایت جشن می گیرند
بعضی ها قدرتت را تحسین می کنند
بعضی ها می خواهند فقط با تو حرف برنند
بعضی ها می خواهند دستت را بفشارند
بعضی ها می خواهند که تو همیشه شاد باشی
بعضی ها می خواهند که تو همیشه سلامت باشی
بعضی ها برایت آرزوی سعادت دارند
بعضی ها فقط می خواهند با تو باشند
بعضی ها حمایت تو را می خواهند
و بعضی ها شانه هایت را برای گریه هایشان ...
و همه احتیاج دارند تا اینها را به تو بفهمانند
اما هرگز از آرزوی کسی مگریز ، شاید این آرزو تنها چیزی باشد که او در زندگی دارد .
برای یک رهگذر ...
--------------------
خواب اشک می بینم
که راه بی عبور زندگیم را تر می کند .
پروانه ای به زیبایی باران
به خاک می افتد .
تو می آیی
و خواب من دریا می شود ...
طنین
به دروازه زندگی تکیه دادم و ایستادم
تا در انتهای دید
جائی کنار میله ها
دور شدی از زندگیم
نفسم ، شمـــاره های دیدنت را شمرد و تو ...
گام به گام تا انتهای دید
من به آرامش مهتاب و صدای رود محتاجم
ای آسمان غزلخوان
مرا به میهمانی ستارگان چشمک زن خود دعوت نمی کنید ؟
قاصــــــدک