چوپان دروغگوی ...


   چوپانی وقتی گوسفندانش مشغول چریدن بودند به بالای تپه میرفت و فریاد می کشید :آهای کمک! گرگ به گله ام زده .
   بعد به مردمی که به کمکش شتافته بودند قاه قاه می خندید .تا روزی باز وحشت زده فریاد کشید :آهای مردم! گرگ به گله ام زده .
   مردم ده به کمک چوپان شتافتند و این بار واقعا گرگها را زدند و متفرق کردند .

   سوال  :  شما فکر می کنید همیشه باید جوری باشد که شما فکر می کنید ؟ 

***************************************************************
   این داستان کوتاه از کتاب مثل همیشه نیست! به قلم آقای اردلان عطا پور نقل شده است.