آغوشت را
میگشایی برایم ؟
در طی طریق ,
در نقطه ای از
راهی دور و دراز
بسوی انچه
آینده نامیده میشود ,
نفس دگر ,
یارای رفتن نمیکند …
قدمها , خسته
سینه پر ز درد
قوت رفتن دیگر نیست
میخواهم در آغوشی گرم
دمی دیده بر هم گذارم
و با صدای گرم نفسهایت
آرامش را لمس کنم
میخواهم با شنیدن
صدای قلبت ,
به مانند لالائی که
مادری برای کودکش میگوید
به خوابی عمیق فرو روم
مرا میهمان آغوشت کن
میهمانی ناخوانده
میهمانی خسته
فقط برای لحظاتی ,
بگذار در آغوشت جای گیرم ...
آغوشت را ,
میگشایی برایم ؟ ...
این مطلب را با اجازه پیام عزیز از وبلاگ رهگذر خسته اینجا می نویسم. باور کردنش شاید سخت باشه ولی این مطلب خیلی به حسی که من امروز دارم نزدیکه . پاینده باشید قاصدک
|