راهی برای رسیدن ...

داره صدای پای بهــــــــار میاد .
دیروز بعد از یک چنــد وقتی آب زاینده رود را باز کرده بودند و حاشیه زنده رود جذابیت همیشگی خودش را به دست آورده بود و من دیشب باز چند ساعت دنبال رود راه رفتم ـ مسیر دلنشین و خاطره انگیز زندگی من و گلرخ عزیزم ـ ، جای همه خالی .
 


امروز ما تمیزکاری داریم و حالا یعنی من دارم استراحت می کنم .  می دونید وسط وسایلم تو کمدم تقدیرنامه ای پیدا کردم که مال ترم دوم دانشگاهم بود . زمانی که تو انجمن تازه شروع به فعالیت کرده بودم  و تا مدتها اونجا فعالیت می کردم  . حالا که به امضاهای پشت این قاب نگاه می کنم (و یا سرمقاله ای که بعد از اختتامیه همایش بچه ها تمامشون برام امضاش کردند ) یاد خیلی از دوستانی می کنم که نه تنها مدتهاست ندیدمشون بلکه احتمال دیدنشونم برام خیلی بعید به نظر میاد . دنیا همین جوریاست . به همین سادگی .
             حالا واقعا ْ چه ارزشی داره که دنیامون را به بد دلی بگذرونیم .
                                                                     بهتر نیست که قدر لحظاتمون را بدونیم ؟؟؟

    دم غنیمـت شمــــار و شـــادی کــــن          بــر  بـســاط فـقـــــر  پـادشــاهــی  کن
    ساغر می بزن شمان به بانگ جرس          وز خدا رخصتی طلب و هر چه خواهی کن

    * شمان تخلصی هست که من تو نوشته هام ازش استفاده می کردم .



   یک دوبیتی هم هست که متعلق به یکی از دوستان خوب منه . شاید باور نکنید ولی متعلق به آرایشگر چیره دست و سخن وری ست که من از ابتدای زندگیم تا حالا همیشه و هر از چند صباحی موهام را پیش ایشون اصلاح، دلم را صیقل و تجربه هام را فزون میکنم . 
   
   یا رب آن یار پــری روی که دادی دســتـم          بصدایش و دل ودین رفت همی از دستم
   تا که خاموش شود او ، دل و دین برگردد          چـه توان کرد که با بوسه لبــش را بستم