داره صدای پای بهــــــــار میاد . دیروز بعد از یک چنــد وقتی آب زاینده رود را باز کرده بودند و حاشیه زنده رود جذابیت همیشگی خودش را به دست آورده بود و من دیشب باز چند ساعت دنبال رود راه رفتم ـ مسیر دلنشین و خاطره انگیز زندگی من و گلرخ عزیزم ـ ، جای همه خالی .
امروز ما تمیزکاری داریم و حالا یعنی من دارم استراحت می کنم . می دونید وسط وسایلم تو کمدم تقدیرنامه ای پیدا کردم که مال ترم دوم دانشگاهم بود . زمانی که تو انجمن تازه شروع به فعالیت کرده بودم و تا مدتها اونجا فعالیت می کردم . حالا که به امضاهای پشت این قاب نگاه می کنم (و یا سرمقاله ای که بعد از اختتامیه همایش بچه ها تمامشون برام امضاش کردند ) یاد خیلی از دوستانی می کنم که نه تنها مدتهاست ندیدمشون بلکه احتمال دیدنشونم برام خیلی بعید به نظر میاد . دنیا همین جوریاست . به همین سادگی . حالا واقعا ْ چه ارزشی داره که دنیامون را به بد دلی بگذرونیم . بهتر نیست که قدر لحظاتمون را بدونیم ؟؟؟
دم غنیمـت شمــــار و شـــادی کــــن بــر بـســاط فـقـــــر پـادشــاهــی کن ساغر می بزن شمان به بانگ جرس وز خدا رخصتی طلب و هر چه خواهی کن
* شمان تخلصی هست که من تو نوشته هام ازش استفاده می کردم .
یک دوبیتی هم هست که متعلق به یکی از دوستان خوب منه . شاید باور نکنید ولی متعلق به آرایشگر چیره دست و سخن وری ست که من از ابتدای زندگیم تا حالا همیشه و هر از چند صباحی موهام را پیش ایشون اصلاح، دلم را صیقل و تجربه هام را فزون میکنم . یا رب آن یار پــری روی که دادی دســتـم بصدایش و دل ودین رفت همی از دستم تا که خاموش شود او ، دل و دین برگردد چـه توان کرد که با بوسه لبــش را بستم |