من ندانستم از اول که تو بی مهرو وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟ آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار که بیگا نه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملا مت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه بدر بردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی خلق گویند که برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی ............................................. وبلاگ جالبی دارین امیدوارم همیشه موفق باشی منم آپدیت کردم دوست داشتی بهم سر بزن منتظرتم....
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میسازد رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد....
گاه تنها آگاه از بودن ؛حضور داشتن ؛کفایت میکند ما را و آنگاه است که این «حضور» در بی حضوری محض نگاه وکلام کافیست تا شکاف عمیق درونمان را آکنده از اوج عشقی بی هوس گرداند
سپندار
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1383 ساعت 12:02 ق.ظ
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میسازد رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد....
گاه تنها آگاه از بودن ؛حضور داشتن ؛کفایت میکند ما را و آنگاه است که این «حضور» در بی حضوری محض نگاه وکلام کافیست تا شکاف عمیق درونمان را آکنده از اوج عشقی بی هوس گرداند
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
برای چشمانت آوازی سروده بودم که امروز به یادگار آواز صبحگاهان گریستم !
من ندانستم از اول که تو بی مهرو وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگا نه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی وانگشت نمایی و ملا مت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه بدر بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند که برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
.............................................
وبلاگ جالبی دارین امیدوارم همیشه موفق باشی منم آپدیت کردم دوست داشتی بهم سر بزن منتظرتم....
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میسازد
رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد....
گاه تنها آگاه از بودن ؛حضور داشتن ؛کفایت میکند ما را
و آنگاه است که این «حضور» در بی حضوری محض نگاه وکلام کافیست تا شکاف عمیق درونمان را آکنده از اوج عشقی بی هوس گرداند
دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میسازد
رویا هایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد....
گاه تنها آگاه از بودن ؛حضور داشتن ؛کفایت میکند ما را
و آنگاه است که این «حضور» در بی حضوری محض نگاه وکلام کافیست تا شکاف عمیق درونمان را آکنده از اوج عشقی بی هوس گرداند